نگارش پنجم -

درس 8 نگارش پنجم

آوا حاجی آقا

نگارش پنجم. درس 8 نگارش پنجم

سلام لطفاً برام درباره ی سوال که فرستادم بنویسید حل کنید با علائم نگارشی به نفر اول تا سوم معرکه میدم ممنونم

جواب ها

جواب معرکه

هانا ** ___

نگارش پنجم

یکم اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده «هادی» در تهران فرزندی به دنیا می آید که نامش را «ابراهیم» می گذارند. ابراهیم از شعله های آتش بسیاری می گذرد و بیست و دوم بهمن ماه 1361 برای همیشه در فکه می ماند. در نخستین روز اردیبشهت ماه که با شصت و یکمین سالروز ولادت شهید «ابراهیم هادی» تقارن دارد، خاطراتی از این پهلوان بی مزار را مرور می کنیم نارنجک : قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرامراهیممم…! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود! در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود. گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بفرمایید با علایم نگارشی لطفا معرکه بده مرسی

جواب معرکه

dark ??

نگارش پنجم

موضوع : عشق (خاطره ای همسر حاج ابراهیم همّت) متن : زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد، کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه‌ی میوه‌های فصل توی یخچال بود؛ داخل ظرف‌های ملامین چیده بودشان. کبابشان هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، با یک نامه. وقتی می آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچّه را عوض می کرد. شیر برایش درست می کرد، سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس‌ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد. آن قدر محبّت به پای زندگی می ریخت که همیشه بهش می گفتم: «درسته کم میای خونه، ولی من تا محبّت های تو رو جبران کنم، برای یک ماه وقت لازم دارم.» نگاهم می کرد و می گفت: «تو بیشتر از اینا به گردن من ح داری.» یک بار هم گفت: «من زودتر از جنگ تموم می شم وگرنه بعد از جنگ بهت نشون می دادم تموم این روزها رو چطور جبران می کنم.» معرکه لطفا

سوالات مشابه

زهرا عطایی نیا

درس 8 نگارش پنجم

ص ۴۴ اولین نفر تاج میدم